برای محسن خان چاوشی
برای محسن خان چاوشی
همین ابتدا بگویم که خان خطاب کردنت نه از سر تحقیر و تمسخر، که از برای درست جلوه دادن جایگاهت در دیدگاهم است!…
لفظ استاد را استفاده نکردم، چون استاد هم امروز، همانند خیل عظیم عناوین دیگر، لوث شده و بازیچه دست کودکان و تازه به دوران رسیدگان!…
پس برای من همان محسن خان چاوشی هستی (تو بر وزن مرتضی خان محجوبی بخوانش)…
مدت هاست که در ذهنم با تو به واسطه ساختن آهنگ برای سریالی که این روزها اسمش و تعاریفش، وِرد زبان خیلی هاست، به مشکل خورده ام!…
چون تو برای من و امثال من فراتر از آنی که بخواهی برای این و آن، آهنگ سفارشی بسازی و بخوانی!…حقا که بیشترِ آهنگهایت برای همان سریال هم خوب و چه بسا فراتر از خوب بود! اما…
امروز اما بعد از مدت ها دوباره آلبوم «پاروی بی قایق»َت را مرور می کردم…با اولین آهنگ، از جا کنده شدم!…از این فضا خارج شدم!…باورش سخت است اما این اتفاق افتاد!…
این روزها کمتر آهنگی بتواند من (ِ سنگین شده بی خاطره را) را از جایم بِکَند!
دومین آهنگ آلبوم همان آهنگی که روزهای اول انتشار آلبوم به نظرم خوب بود و الآن به نظرم فراتر از خوب است، «قهوه قجری»، بر خلاف آهنگ اول، نه تنها من را از این فضا خارج می کند که من (ِ مدت ها ساکن مانده) را حرکت می دهد! آری من را در این بدترین شرایط و حال و احوال حرکت می دهد و از کنار تصاویری گُنگ و محو عبور می دهد!…
“من خام بودم و تو پُرم کردی…با اینکه از تو خاطره ام خالیست…مردی که رو به روی تو می خواند…جز یک نوار پُر شده چیزی نیست…” این روزهایم را توصیف می کند، این روزهایی که از سال ها پیش ادامه دارد…
“من سال های سال از این خانه…بیرون نرفته ام که تو برگردی” خواندنت با حال و هوای پاییزی این روزها که تلفیق می شود بیداد می کند!…بیداد!…
از “یک بار هم که آمده ای ما را…مهمان به قهوه قجری کردی” و “دیوار دور خانه ما چینی ست…دار و ندارم آنچه که می بینی ست” می گذرم اما با “من عاشق تویی شده بودم که…تنها…تنها…تنها…” با آن همه بحث ها و حدس ها و شایعات پشتش چه کنم که مرا در مسیر حرکتی که آغاز کرده ای گُمَم می کند…
با “از هر شبِ بدون تو بیزارم…از وهم(ن) ها و این همه انکارم…این حرف ها نشانه سودا نیست…من حدس می زنم که جنون دارم…” چه کنم؟!…با «جنونِ بی انتهای» پایانیَت چه کنم؟!…
با شنیدن اولین نتهای اولین ساز آهنگ بعدی، فکر می کردم با «تفنگ سَر پُر»َت تیر خلاص را خواهی زد…اما نه!…تنها زخمی تَرم کرد…متن ترانه و از آن مهم تر لحن خواندن و آهنگ، در میانه راهی که از جدا کردن از فضای حاضر آغاز کرده بودی، برای سر نرفتن حوصله ای که به هیچ وجه با کنده شدن از زمین سر نخواهد رفت، داستانی تعریف کردی که به شدت حس همذات پنداری را با فضای توصیفیَت، در من زنده می کند!…و تا آهنگ بعدی این تکه از ترانه و صدایت در ذهنم تکرار می شود…”توی خونه روی دیوار…یه تفنگه سَر پُره…منم آخرین گوزنی که گلوله می خوره”…و اما از همه مهمتر نت های پایانی ساز پایانی که شروعی برای یک…
شروعی برای یک پایان است!…
«خواب»…
با این آهنگت چه کنم؟!…این آهنگ مرا در مسیری که از کَندنم آغاز کرده ای به مقصد می رساند و گُمَم می کند!…آری شاید مقصد همان گُم شدن است…و تو در این مسیر بهترین انتخاب بودی…
“ما غرق شدیم از بس که اتاق دریا شده بود”…با تو چه کنم محسن خان چاوشی؟!…با فضا سازی عجیب و بی نقصت چه کنم؟!…به کجا فریاد بَرَم؟!…
در تمام روزهایی که به یاد دارم و آهنگ شنیده و گوش داده ام، تنها چند آهنگ چنین فضاسازی عجیبی از دید من داشته اند و توانسته اند من را از فضای فعلی بِکَنند و به فضایی که آهنگ ترسیم می کند (یا من از آن برداشت می کنم)، ببَرند و دقیقا خودم را در همان فضا ببینم و با داستان آهنگ همراه شوم!
اولین بار این اتفاق با شنیدن آهنگ «Color Of Dreams» از «Axiom Of Choice» افتاد که نیمه شبی در اتاق 12 متری یک آپارتمان در یکی از غربی ترین نقاط این خاک…پسری 19-20 ساله بودم…از پشت نور مانیتور به یک باره پرتاب شدم به یک بیابان…بیابانی در ناکجا آباد… بر پشت شتری که در کاروان شتر ها در بیابانی با آسمانی سیاه و پر ستاره در حرکت بود و من بالا و پایین رفتن را بر پشت کوهان شتر تجربه می کردم…کسی مرا نمی دید و من متعجب که…
دومین بار این اتفاق با آهنگ «Rajaz» از «Camel» افتاد…حسی فراتر از توصیف…که هنوز…
بعد ها که توانستم از «Rajaz» به صورت موقتی دل بکنم، تنها دو آهنگ بعد تر در همان آلبوم «Straight To My Heart» با دُوزِ کمتری نسبت به «Rajaz» اما باز هم مرا کَند…در سال 1949 به دنیا آورد…در خانواده ای چهار نفره بعد از جنگ جهانی که پدر، گروه موسیقی خودش را داشت…و من و برادرم رادیویی داشتیم که هر شب در انتظار امواجی که از لوکزامبورگ ارسال می شد بودیم و…
«قهوه قجری» هم با دُوز بسیار کمتری این کار را انجام داد…اما…
اما…
اما…«خواب» دوباره همان کار را با دُوز بالا انجام داد… «خواب» همان تیر خلاص بود…شاید از «خواب» زمان دیگری گفتم…
“شروعی برای یک پایان است!…”
آری…«خواب» پایان بود…«خواب» برای من پایان بود…پایان آلبومت…آلبوم همانند یک نمودار شروع به رسم شدن کرد، و با هر آهنگ اوج گرفت…اما به یک باره در «خواب» تبدیل به نمودار یک «تابع نمایی» شد!…در «خواب» به اوجی رفت که دیگر فرود نداشت!…
«خواب» برای من پایان بود…پایان آلبومت…این بزرگترین ایرادیست که به آلبومت می گیرم…چون هیچگاه نتواستم بعد از «خواب» آهنگ های دیگر را Play کنم یا اگر این اتفاق افتاد هیچ وقت نتوانستم از فضای عجیب خواب بیرون بیایم و بتوانم آهنگ های بعدی را «گوش» کنم نه «بشنوم»!